نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

مردي از خائيمه کوهن پرسيد: " با مزه ترين خصوصيت نوع بشر چيست؟"

کوهن گفت : تناقض. به شدت عجله داريم بزرگ شويم و بعد دلمان براي کودکي از دست رفته مان تنگ مي شود. براي پول در آوردن خودمان را مريض مي کنيم ، بعد تمام پولمان را خرج مي کنيم تا دوباره سالم شويم. آن قدر به آينده فکر مي کنيم که اکنون را نديده مي گيريم و براي همين، نه اکنون را تجربه مي کنيم و نه آينده را. طوري زندگي مي کنيم که انگار هرگز نمي ميريم و طوري مي ميريم که انگار هرگز زندگي نکرده ايم!



:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad
صفحه اول   |  کلام روز تصادفی  |  عضویت   |  درباره ما   |  تماس با ما

در نور کم غروب، جیم زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد. در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. جیم زن را که در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است، ضمنا" اسم من جیم آندرسون است.
فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود، اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. جیم در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است. تشکر زباني براي کمک جیم کافي نبود، از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغي مي گفت مي پرداخت، چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد. جیم معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد کار نکرده بود، براي کمک به يک نيازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند.
او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم يادي کنيد". خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر کافه اي را ديد. به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا خانم موهايش را خشک کند. پيشخدمت لبخند شيريني داشت، لبخندي که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم ديد که پيشخدمت باردار است، با اين حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد جیم افتاد، وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت.
 پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود".
زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر مي کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند .وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه ای بوده كه تاكنون تجویز كرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری.
 
تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 
آسان بیندیش، راحت زندگی كن!
 


:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad
 

يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد.
ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!"


:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» 
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
 
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد:
 

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،



:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

عادت اول: آنها منفی فکر می‌کنند، منفی حرف می‌زنند و منفی عمل می‌کنند! آنها در هر شرایطی فقط مشکلات را می‌بینند. همیشه شکایت می‌کنند که آفتاب خیلی داغ است، باران گل‌های باغچه‌شان را خراب کرده، باد موهای‌شان را به هم ریخته و ... خلاصه، فکر می‌کنند همه عالم برخلاف میل آنهاست. همیشه مشکل را می‌بینند و هیچ‌وقت راه‌حل را نمی‌بینند. یک ضربه کوچک مشکلات را آن‌چنان بزرگ می‌کنند که تبدیل به یک تراژدی اساسی می‌شود. آنها شکست را عاقبت هر کاری می‌دانند؛ همچون یک بلای آسمانی که یک دفعه نازل می‌شود. هیچ‌وقت به جلو حرکت نمی‌کنند و در زندگی‌شان تغییر زیادی نمی‌دهند، چرا که همیشه می‌ترسند حاشیه امنیت و راحتی خودشان را از دست بدهند. عادت دوم: آنها قبل از اینکه فکر کنند، عمل می‌کنند! آنها براساس تصمیم‌های غریزی، آنی و تکانه‌ای عمل می‌کنند! مثلا اگر چیزی را ببینند که خوش‌شان بیاید و چشم‌شان را در نگاه اول بگیرد بدون لحظه‌ای درنگ آن را می‌خرند. حتی خیلی چیزهای به درد نخور و بی‌ربط با زندگی‌شان. بعد یک چیز بهتر را می‌بینند و شروع می‌کنند به ناله و نفرین و چانه زدن برای دست آوردن آن. اگر به دست‌اش بیاورند زود از یادش می‌برند و اگر به دست‌اش نیاورند زمان زیادی را صرف غم و اندوه ناشی از آن می‌‌کنند. اکثر وقت‌ها درباره‌ آینده فکر نمی‌کنند و با این حال فکر می‌‌کنند فردا موقعیت بهتری از امروز خواهند داشت. درباره نتایجی که به دست خواهد آمد، نظری ندارند. عمدتا از زندگی زناشویی‌شان لذت نمی‌برند. گاهی دست به اعمال خلاف – چه تخم‌مر‌غ‌دزدی و چه شترمرغ دزدی- می‌زنند و جالب اینکه همه این کارها را در تصورات‌شان، مطلوب می‌بینند. عادت سوم:خیلی بیشتر از آنکه گوش بدهند، حرف می‌زنند! انگار می‌خواهند یک «شومن» باشند و خودشان را مدام توی بحث‌هایی درباره قهرمانان زندگی‌شان و گروه‌ها و دسته‌هایی که دوست دارند، می‌اندازند و در این راه از دروغ گفتن هم ابایی ندارند اما اکثر مواقع حرف‌هایی که می‌زنند با توجه و استقبال دیگران روبه‌رو نمی‌شود. وقتی کسی به آنها نصیحتی می‌کند، گوش‌های‌شان را می‌بندند و چیزی نمی‌شنوند، چرا که آن‌قدر مغرورند که نمی‌خواهند اشتباه‌شان را قبول کنند. در تصور خودشان، خیلی هم با فهم و کمالات هستند. آنها توصیه‌های دیگران را رد می‌کنند چون احساس می‌کنند اگر به حرف دیگران گوش بدهند، رتبه و منزلت‌شان پایین می‌آید. عادت چهارم: آنها راحت تسلیم می‌شوند آدم‌های موفق از ناموفق‌ها و شکست‌خورده‌ها به عنوان پله‌هایی برای بالا رفتن استفاده می‌کنند. اما جواب اینکه چگونه این افراد را شناسایی می‌کنند و پل موفقیت‌شان را از ناکامی آنها می‌سازند این است که ناموفق‌ها اکثرا در کاری که انجام می‌دهند یا صلاحیت ندارند یا استعداد و چه نشانه‌ای واضح‌تر از نشان آدمی که چیزی در آستین برای رد کردن ندارد؟! آدم‌های ناموفق در شروع هر کاری سعی و تلاش نشان می‌دهند اما چیزی نمی‌گذرد که همه شور و شوق‌شان را از دست می‌‌دهند. مخصوصا وقتی با اشتباهی از خودشان روبه‌رو می‌شوند. به محض این اتفاق، کارشان را ترک می‌کنند و دنبال کار دیگری می‌گردند. البته اتفاقی نمی‌افتد؛ چون باز همان داستان و همان نتیجه تکرار می‌شود. آدم‌های ناموفق پافشاری خاصی در دنبال کردن رویاها و کارهایی که دوست دارند انجام بدهند، ندارند. عادت پنجم: آنها حسودند و سعی می‌کنند دیگران را پایین‌تر از خودشان نگه دارند آنها حسودند! خودشان را در موفقیت‌های دیگران سهیم می‌بینند و دیگران را سهیم در شکست‌های‌شان و به جای اینکه کار و تلاش‌شان را بیشتر کنند شروع می‌کنند به شایعه‌سازی و زیر‌آب‌زنی دیگران و با این کار سعی می‌کنند دیگران را از معرکه به در کنند و جای آنها را بگیرند. هر چند گاهی آنها در این کار موفق به نظر می‌رسند اما چیزی که کاملا واضح است ناموفق بودن آنها است و احساس غرور کاذب‌شان! آنها حتی اگر در زمینه‌ای خوب باشند و صاحب استعداد و توانایی، به شما هیچ کمکی نمی‌کنند. عادت ششم: آنها وقت‌شان را زیاد هدر می‌دهند آنها نمی‌دانند فردا چه کاری باید انجام بدهند و گاهی فقط می‌خورند و مهمانی می‌روند و می‌گردند و تلویزیون نگاه می‌کنند و از آن بدتر، خیلی از آنها هیچ کاری نمی‌کنند و هیچ فکری هم برای آینده در سرشان ندارند. این شاید برای مدت‌زمان کوتاهی آزاردهنده نباشد و حتی یکی از روش‌های آرامش‌بخش (ریلکسیشن) به حساب بیاید اما اگر می‌خواهیم موفق باشیم، باید زمان‌مان را مدیریت کنیم و به نحو مطلوبی بین کار و سرگرمی‌های خودمان تعادل ایجاد کنیم. عادت هفتم: آنها راحت‌ترین و بی‌دردسرترین راه را انتخاب می‌کنند اگر دو راه برای انتخاب کردن وجود داشته باشد، آدم‌های ناموفق راهی را انتخاب می‌کنند که راحت‌تر است؛ حتی اگر این راه منفعت کمتری داشته باشد. آنها نمی‌خواهند به هیچ عنوان به خودشان کمی زحمت بدهند؛ در حالی که یک زندگی خوب می‌خواهند. نکته‌ای که این آدم‌ها نمی‌دانند این است که هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کِشت! و هیچ چیزی بدون تلاش به دست نمی‌آید (البته در 99 درصد موارد) و اگر همین آدم‌ها کمی، فقط کمی، برای خودشان و در راه خودشان فداکاری کنند زندگی‌شان خیلی‌بهتر می‌شود. در مقابل، زندگی خوب آدم‌های موفق بنا می‌شود بر استمرار و خطا! آنها ثابت‌قدم هستند و در راه رسیدن به هدف‌های‌شان تسلیم نمی‌شوند. آنها خطا می‌کنند اما آنها را تکرار نمی‌کنند و از میان خطاهای‌شان، نکته‌های مثبت را بیرون می‌آورند.


:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad


در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود.

ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.

علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.

 در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.

او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.

مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت ؟ 

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.

خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.

________________________________________________


خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد، که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
 - چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیباییم که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند، آنگاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم



:: بازدید از این مطلب : 433
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

 

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستمبه آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم بهپاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرمکنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم ومشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستشگرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران بهصورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگآنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیبزمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها بههم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم واتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنهارا همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

"دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم"

 


:: بازدید از این مطلب : 325
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید، برادرکوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش رااز دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد. فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر، به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تاداروساز به او توجه کند، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت: چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریضِه، می خوام معجزه بخرم. قیمتش چقدراست؟ دارو ساز با تعجب پرسید: چی بخری عزیزم!!؟ دخترک توضیح داد: برادرکوچکم چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد. من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است. داروسازگفت: متاسفم دختر جان!!! ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدابرادرم خیلی مریضه ِو بابام پول ندارد. این همهء پول من است. من از کجا میتوانم معجزه بخرم؟؟؟؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، ازدخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد وگفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت: من میخوام برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم!! نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!



:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

 

يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی۱۰۰۰ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد».

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومان بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومان؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومان حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم».

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد!!

 


:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

توی یه موزه معروف که سنگ های مرمر کف پوش شده بود، مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود، که مردم از راههای دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا میومدن و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه! یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: " این منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم، مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!"

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: "یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟" سنگ پاسخ داد : " آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده. آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم." و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که: "ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم. به طور حتم در پی این رنج؛ گنجی هست. پس بهش گفتم: هرچی میخوای ضربه بزن؛ بتراش و صیقل بده! و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم. و هر چی بیشتر می شدن؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم! پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی، که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن. آره عزیز دلم! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو." و ...

یادمون باشه قراره اونقدر خوشبخت بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.

پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم: خوش اومدی و از خودمون بپرسیم: 

" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ 

 



:: بازدید از این مطلب : 384
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

- تک فرزندان
نقاط مثبت: این افراد همان ها هستند که دنیا را متحول می کنند. افرادی تکلیف-گرا، مرتب و منظم، با وجدان و وظیفه شناس، و بسیار قابل اطمینان می باشند. آنها عاشق واقعیت، افکار و اندیشه ها، و جزئیات هستند. و از قبول مسئولیت های مختلف واهمه ای ندارند.

نقاط منفی: یکی از خصیصه های منفی این افراد سرسختی و خشونت شدید آنهاست. کمی کینه ای و پرتوقع هستند و معمولاً از قبول اشتباهاتشان سر باز میزنند. به هیچ وجه انتقادپذیر نیستند. در برابر دیگران افرادی بسیار حساس و نفوذ پذیرند که احساساتشان خیلی زود جریحه دار می شود. 

- فرزندان اول خانواده
نقاط مثبت: آنها ذاتاً فرمانده به دنیا آمده اند. احتمالاً رئیس جمهورها، فضانوردان و مدیرعاملین همه فرزندان اول خانواده هستند. فکر می کنند که همیشه حق و اولویت در هر کاری با آنهاست. فرزندان اول به دو دسته تقسیم می شوند: پرورش دهندگان افراد مطیع یا متحول کنندگانی سلطه جو. هر دو یکسان هستند فقط از متدهای مختلفی استفاده می کنند. معمولاً فرزندان اول خانواده، افرادی ایرادگیر، مشکل پسند، و دقیق هستند و عاشق توجه به جزئیات مسائلند. افرادی وقت شناس، منظم، و با کفایتند که دوست دارند همه چیز به بهترین نحو انجام شود. از مسائل غافلگیر کننده نیز به هیچ وجه خوششان نمی آید.

نقاط منفی: معمولاً این افراد کمی بداخلاق، ترشرو بی احساس به نظر می آیند. گه گاه به خاطر زورگویی و فشاری که بر سایرین می آورند، تهدید کننده و رعب آور هستند. چون فکر می کنند که همیشه حق با آنهاست و فقط خودشان همه چیز را می دانند، به دیگران اطمینان کمی دارند. ریاست مآب، ایرادگیر و نسبت به اشتباهات حساس و نکته سنج هستند.

- فرزندان وسط خانواده
نقاط مثبت: فرزندان وسطی، افرادی خانواده دوست هستند که دیگران از بودن با آنها لذت می برند. مهمترین نیاز آنها، آرام نگاه داشتن اقیانوس پرتلاطم زندگی است و شعار آنها "آرامش به هر قیمتی" است. اینها افرادی بسیار آرام و بی سر و صدا، شیرین و دوست داشتنی هستند و شنوندگان خوبی به شمار می روند. مهارت زیادی در حل مشکلات دارند چون همیشه هر دو جنبه ی یک مشکل را بررسی می کنند و دوست دارند همه را خوشحال کنند. همین مسئله باعث می شود که مشاوران و میانجیگران خوبی باشند.

نقاط منفی: نسبت به فرزندان اول خانواده، احساس سلطه گری کمتری دارند، اما دوست دارند همه آنها را ستایش کرده و دوست بدارند—یا حداقل با آنها احساس شادی و خوشبختی کنند. از آنجا که سعی در راضی نگاه داشتن همه دارند، ممکن است به افرادی وابسته تبدیل شوند. نمی توانند خوب تصمیم بگیرند تا جایی که باعث رنجاندن دیگران می شود. همچنین برای شکست و اشتباهات دیگران، خود را سرزنش می کنند.

- فرزندان آخر خانواده
نقاط مثبت: افرادی شاد و سرزنده اند که این شادی و سرخوشی را با خود همه جا می برند و دیگران را نیز از آن بهره مند می کنند. مهارت های مردمی آنها بسیار قوی است و عاشق این هستند که دیگران را با حرف ها و کارهایشان سرگرم کنند. هیچ کس برای آنها غریبه نیست و به سرعت با همه صمیمی می شوند. افرادی برونگرا هستند که از وجود دیگران انرژی می گیرند. از ریسک کردن واهمه ای ندارند.

نقاط منفی: خیلی زود خسته می شوند. از طرد شدن واهمه داشته و افق توجهاتشان کوتاه است. افرادی خود گرا هستند. معمولاً به خاطر توقعات غیر واقعیشان از رابطه، که تصور می کنند در همه ی رابطه ها باید همیشه خوشی و خنده برقرار باشد، رابطه های زیادی را به فنا می دهند. اما نمی دانند که عمر چنین رابطه هایی بسیار کوتاه است. 

 



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

در شهری یک فروشنده با نام یادو با موتورسیکلتش به خانه مردم می رفت و شیر می فروخت . او در هر سمت موتور سه عدد شیر می گذاشت . مسیری که وی هر روز می گذراند پر از قورباغه بود و یک مدرسه پسرانه نیز در این مسیر وجود داشت . از آنجا که پسران بسیار شیطان بودند یکی از آنها به نام گورو در راه مدرسه یک قورباغه دید وآن را قاپید و با سرعت برق در یکی از قوطی های شیر را باز کرد و قورباغه را در آن انداخت و در قوطی را بست

حال صحنه عوض می شود و قورباغه خود را در یک مکان تنگ می بیند فکر می کنید چه کاری باید انجام دهد ؟ او خیلی زود موقعیت جدیدش را ارزیابی کرده و این گونه فکر می کند :

       ای پسر شیطان خدا به تو عقل داده هیچگاه با چنین رفتار احمقانه ای برای دیگران دردسر درست نکن .

       الان چه می توانم بکنم چطور می توانم جلوی ضرر را بگیرم یا آن را به حداقل برسانم .

خیلی زود به این نتیجه رسید که بزرگترین قدرتش شنا در مایعات است و این کار را با تمام نیرو انجام داد.او این قدر این کار را ادامه داد که بزودی فهمید دیگر نیاز به شنا کردن نیست و حالا روی یک تکه سرشیر نشسته است. حالا وی در انتظار فرصتی نشست که آقای یادو در ظرف شیر را باز کند تا او بیرون بیاید بله قورباغه ما دوباره آزاد شد .

در داستان ما قورباغه دیگری وجود دارد که احساس کمبود می کند و پسر شیطان دیگری به نام راگاو او را در قوطی دیگری انداخته و درش را می بندد . حالا فکر می کنید این قورباغه در جای تنگ به چه فکر می کند .

       ای پسر شیطان انشاا... خود خانواده و بستگانت به جهنم بروید .

       پس از این افکار شروع به سرزنش خدا کرد که چرا او را اینقدر ریز آفریده که نمی تواند در را باز کند یا حتی سوراخی در قوطی ایجاد کند .

او با این افکار منفی در شیر غرق شد .

پس از مدتی یادو در قوطی را باز کرد و قورباغه مرده را بیرون انداخت

اما گوینده این قصه در اینجا نتیجه گیری جالبی می کند :

خداوند به کسانی کمک می کند که در هنگام مشکلات با افکار مثبت به خودشان کمک می کنند و تنها از خدا کمک نمی خواهند .

و اما نتایجی که من از این قصه گرفتم :

1-    آیه شریفه قرآن کریم که می فرماید : لیس لالانسان الا ما سعی یعنی انسان بیشتر از آنچه که تلاش می کند برداشت نمی کند. یا بعبارت دیگر برداشت ما به اندازه زحمتی است که کشیده ایم .

2-     شعر زیبای ادبیات فارسی 

 

ای برادر تو همه اندیشه ای                                 مابقی خود استخوان وریشه ای

گر بود اندیشه ات گل گلشنی                              گر بود خاری تو هیمهگلخنی 

 

امیدوارم این قصه همانقدر که برای من زیبا و آموزنده بود برای شما هم آموزنده باشد و نتایج خوبی از آن بدست بیاورید .

 


:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad
بر خلاف اکثر ایرانی ها که می گن فقر اقتصادی فقر فرهنگی میاره، این فقر فرهنگیه که فقر اقتصادی میاره. یه بار یک مستند در بی بی سی درباره هند میدیدم، و یکی از مسئولان هند می گفت که فقر بزرگترین آلاینده است، و البته منظور او هم از فقر چیزی بیش از حقوق آخر ماه بود


فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛

فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛

فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

فقر اینه که سفرهات به خارج از کشور خلاصه بشه به رفتن به خونه فک و فامیلهات در اونور آب؛

فقر اینه که ۶ بار مکه رفته باشی و هنوز ونیز و برج ایفل رو ندیده باشی؛

فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛

فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛

فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

فقر اینه که ۱۵ میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛

فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛

فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

فقر اینه که تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی و  هابیهای تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛

فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه؛

فقر اینه که هر سال عاشورا به در و همسایه نذری بدی اما بچه ات تا حالا توی رستوران ایتالیایی غذا نخورده باشه؛

فقر اینه که دم دکه روزنامه فروشی بایستی و همونطور سر پا صفحه اول همه روزنامه ها رو بخونی و بعد یک نخ سیگار بخری و راهتو بگیری و بری؛


:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad

راستی، به نظر شما تو این 65 سال چیزی عوض شده؟!!

در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند:

توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!.... كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني! اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!!!!!!!!!!


:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 8 بهمن 1389 | نظرات ()